عشق من و سعیدعشق من و سعید، تا این لحظه: 11 سال و 24 روز سن داره
باباسعیدباباسعید، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه سن داره
مامان عاطیمامان عاطی، تا این لحظه: 33 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
فرشته آسمونی مافرشته آسمونی ما، تا این لحظه: 7 سال و 23 روز سن داره
هم خونه شدن ماهم خونه شدن ما، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

زندگی من وسعید و ...

شمارش معکوس...

سلام عزیزکم،خوبی عشق مامان؟ ان شاالله گل خنده همشه رو لبات باشه گلکم یک هفته ای میشه پست نذاشتم تو این هفته اتفاقات زیادی افتاد روز سه شنبه21 بهمن یه تصادف کوچیک داشتیم با سرویس شرکت،خدارو شکر کسی کاری نشد فقط یکم ترسیدیم. شب 22بهمن مهمون داشتیم به مناسبت ازدواج خاله مرضیه و عموسعید.همه بودن جز خانواده دایی میثم(دلیلشم مشخصه).بهشون یه چای ساز هدیه دادیم ان شاالله به سلامتی استفاده کنن جمعه شب هم  خونه مجید آقا؛دوست باباجون دعوت بودیم.خوش گذشت جات خالی بود عزیزم چند شب پیش خواب دیدم یه دختر ناز و تپل دارم داشتم بهش شیر میدادم وای چه حس خوبی بود خلاصه مامانی صبح تو راه شرکت داشتم فکر میکردم دیدم تقریبا چهل روز دیگه مون...
26 بهمن 1393

معرفی خاله جون زهرا...

سلام عشقم،خوبی عزیزکم؟ من که زیاد خوب نیستم یکی دو روزه حالت تهوع دارم ،میل به غذا ندارم،امروزم که اینقدر کمرم درد میکنه که سر کار طاقتم نمیاد عزیزم امروز خاله زهرا اومد اینجا .خیلی ذوق کرد آخه خاله جون نی نی خیلی دوست داره.ان شاالله باهم بریم عروسیش خاله زهرا یکی از بهترین دوستای منه ،4 سال دانشگاه ما باهم هم اتاق بودیم و از دو تا خواهر به هم نزدیک تر بودیم اما الان از هم دوریم آخه خاله جون بابل زندگی میکنه و 13ساعت تا اونجا راهه.4ماه پیش من و بابایی رفتیم بابل یک هفته مزاحمشون بودیم خیلی خوش گذشت جای شما خالی عشقم.روزی نیس که من به خاله جون فکر نکنم خیلی دوسش دارم دوریش واقعا داره اذیتم میکنه حتی با گذشت یک سال و نیم از فارغ ال...
19 بهمن 1393

اجازه دکتربرای اومدنت...

سلام عشقم.خوبی عزیزدلم،ان شاالله همیشه خنده رو لبات باشه نمیدونم چی بگم،نمیتونم خوشحالیمو بیان کنم خیلی خوشحالم.میدونی چی شده؟ خدایا شکرت خدایا هزارهزار مرتبه شکرت دیروز باباجون ساعت یک اومد دنبالم رفتیم دکتر خیلی شلوغ بود اما خداروشکر زود نوبتمون شد من خیلی استرس داشتم که خدا نکرده جواب آزمایشم خوب نباشه اما همینکه دکتر آزمایشو دید گفت عالیه،حتی از متی مازول بهتر جواب داده؛ گفت میتونید برا نی نی آسمونیتون دعوتنامه بفرستید.من که تو پوست خودم نمیگنجیدم گفت برین پیش متخصص زنان تا اقدامات لازم رو انجام بده،ان شاالله هفته بعد میرم پیش دکتر ترحمی شایدم با باباجون بریم پیش دکتر دوراندیش برا مشاوره ژنتیک،آخه باباجون خیلی حساسه میخ...
16 بهمن 1393

دلتنگی من و دودلی باباجون...

سلام نفس مامان،خوبی عزیزکم؟ ان شاالله همیشه سالم و سرحال باشی مامانی خیلی دلم گرفته همش فکر میکنم اگه خدا نخواد شما بیای پیشمون من چیکار کنم،میدونم نباید منفی فکر کنم اما نمیتونم.الان سرکارم داره اشکم در میاد دوس دارم برم یه جا تا میتونم گریه کنم بلکه یکم آروم شم مامانی فکر کنم هنوز بابایی آمادگی حضور شما رو نداره،ترس از مسائل مالی نیس فقط به خاطر تیروئید من میگه با اینکه قرص میخورم اما بابایی میگه بذار کامل خوب بشی بعد ، اما من میترسم؛میترسم که بعد خدای نکرده مشکل دار بشیم دیروز بابایی ساعت ده اومد شرکت دنبالم رفتیم آزمایش دادیم بعدم جیگر و...؛شبم بابایی مرخصی داشت امروز قراره ساعت یک بیاد دنبالم بریم دکتر جواب آزمایشمو نشون ب...
15 بهمن 1393

خرید ماشین

سلام عشقم،خوبی عزیزکم؟ ما که شکر خدا خوبیم فقط وجود شما رو کم داریم پریشب بابایی با کمک باباجون یه ماشین خریدن ساعت 8 بود با مامانی و عمه جون رفتیم عطار جات خالی باقالی خوردیم.همه میگن ان شاالله با ماشین برین دنبال نوه تون از بیمارستان بیارینش منم میگفتم ان شاالله سه سال دیگه؛اما تو دلم میگفتم ان شاالله تا یه سال دیگه.شبم خواب دیدم دوتا پسر دوقلو دارم خیلی ناز بودن به بابایی گفتم اسمشو علی بذاریم ولی اسم اون پسرم رو نفهمیدم. دیروز بابایی رفت سرکار منم تنها بودم شب ساعت 7.5 اومد رفتیم خونه مامانی وبعدش خونه خاله محبوبه،مهسا خانم خیلی گریه میکنه مامانشو اذیت میکنه قراره امروز ببرنش دکتر ان شالله زودی بیای پیشمون که همه بی صبرانه من...
4 بهمن 1393
1